آرينآرين، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

آرين منيم مارآليم

روزهایی که گذشت

خیلی وقته وبتو آپدیت نکردم قبلا شبها اینکارو میکردم ولی شما الان خیلی دیر میخوابی   ویروس لعنتی  یه روز صبح متوجه شدم پاتو زمین نمیذاری و چهار دست و پا میری بردیمت دکتر گفت ویروسه  10 روز راه نرفتی آزمایش خون دادیم خدا رو شکر چیزیت نبود فقط دکترت گفت 2 هفته طول میکشه تا خوب بشی و چه کشیدم مااااا مردیمو زنده شدیم من از فکرت شبها نمیتونستم بخوابم  همش میگفتی بغلم کنید روزی که متوجه شدیم داری راه میری همه از خوشحالی گریه میکردند آقاجون سرماخورده بود و نمیتونستیم بریم خونشون برا همین از همه بیشتر اون ناراحت بود برا اینکه شبها بتونه بخوابه قرص میخورد روزی که فهمید شما بهتر شدی آقاجونم خوب شد خلاصه اینکه سلامتی از همه چی...
23 دی 1392

سفر نوروزی دبی(اولین مسافرت ارین)

اخرین مطلب سال 91 رو   وقت نشد بذارم با کمی تاخیر سال نو رو به همه دوستان گلم و بازدیدکنندگان وبم تبریک میگم امیدوارم همه سال خوبی داشته باشیم پر از شادی و خوشبختی و سلامتی. به یاری خدا سالم و سلامت رفتیم وبرگشتیم خیلی خوش گذشت من 4 سال پیشم دبی رفته بودم اون موقع شما نبودی من راحتر بودم ولی این بار با همه اذیتهای شما بیشتر از بار اول بهم خوش گذشت. با عمه ناهیدینا رفته بودیم صبحانه رو من و بابا نوبتی میرفتیم میخوردیم چون دلمون نمیومد زود بیدارت کنیم صبحانه شما رو میاوردیم اتاق سوپهای مخصوص صبحانه و فرنیهاشون خیلی خوشمزه بود وای شما بیشتر تست رو دوست داشتی، روز اول برات کالسکه خریدیم کالسکه خودت خیلی سنگین بود و چه کاری خوبی ...
21 دی 1392

تولد 2 سالگی قند عسل من

3 روز پیش تولدت بود گل نازم پنج شنبه 2 آبان مصادف با عید غدیر که یک شب مونده به تولدت اشک تو جمع بود و ذوق میکردم انگار دوباره میخواستم به دنیا بیارمت بماند اونقدر خاطره روز زایمانمو مرور کرده بودم که بهم تلقین شده بود و دلم درد میکرد و استرس داشتم و پایین شکمم تیر میکشید تاااااااااااازه انگار یه نینی هم تو شکمم تکون میخورد والاااااااااااااااااا یچیزی تو دلم اینور و اونور میرفت و لگد میزد بعد همون اشکهای اماده چشمم که منتظر یه بهانه برای سرازیر شدن داشتند پیدا شدو آآآآآآآآآآآآآآآآآآی گریه کردم هی بوست میکردم و فشارت میدادم تو سینم و از ته دلم مامانم مامانم الهی قربونت برم میگفتم یعنی بچه آدمی زاد اینقدر شیرین میشه؟ خدایا به اندازه همه...
21 دی 1392

پایان 23 ماهگی کم مونده به تولدت

الان که برات مینوبسم بعد از ظهر ساعت 5 هست و شما خوابیدین 30 شهریور یعنی فردا تابستون داغ با همه خاطرات خوبش تموم میشه و وارد فصل پاییز بهترین فصل زندگی من میشیم فصلی طلایی که زندگی من رو همرنگ خودش طلایی کرد و پسر نازنینم تو این فصل به دنیا اوردم ،  تنها کار مفیدی که تو دنیا انجام دادم مینویسم و هی بهت نگاه میکنم که مثل فرشته ها خوابیدی انگار نه انگار 20 دقیقه پیش مثل زلزله متحرک اینورو اونور میرفتی خیلی خوشحالم که پاییز رو برام دوست داشتنی تر کردی . منو پدرت پاییز ازدواج کردم (آبان) 6 سال بعد  بازم پاییز (آبان) افتخار پدرو مادر شدنو بهمون دادی عاشقتیم عزیزم تابستون امسال خیلی آتیش سوزوندی کلی خوش گذروندی بر عکس پارسال که پ...
5 مهر 1392

مامانی تقدیم میکند

دیروز عید فطر بود ماه رمضان خیلی سریع گذشت مثل همیشه  با اون حال و هوای محشرش و به ما خیلی خوش گذشت چون هیچ افطاری رو خونه نموندیم ماه پر برکت و خوشگلی بود ولی تموم شد خداااا جونم خونه زندگیت آباد زحمت دادیم خدایا شکرت که قسمت کردی یه ماه رمضون دیگه ای رو هم مهمونت باشیم تابسونو نصف کردیم و تقریبا هر روز پارک میریم اگه هم دوتایی نریم شب با بابایی میریم ماه رمضونو که هر شب پارک بودیم وای که شبهای قشنگی بود این رو زها خوب غذا نمیخوری و همه چی رو با نوک زبونت مزه میکنی اگه خوشت نیومد نمیخوری من دلم میخواد نوک زبونتو  بخورم تا راحت بشم از حرص غذا نخوردنت همه چی میگی ولییییییییییییییی  هنوز جمله بندی نداری عاشق لودری و به...
22 مرداد 1392

سفر دو روزه به تهران و دیدن دوستانم

 9 تیر با ماشین خودمون رفتیم تهران چون بابایی سامسونگ کاری داشت از منم خواست تا باهاش برم تا تنها نره منم بعد کلی تفکر تصمیم گرفتم برم  هم برا خرید هم برای دیدن دوست جونام . و شما موندی پیش مامان نجیب و خدا میدونه که چجوری ازت جدا شدم هی چشمام پر میشد و هی به خودم دلداری میدادم  شما رو اول به خدا بعد به مورد اعتمادترین کسم سپردمو رفتیمممممممم. بعد 8 ساعت رسیدیم تهران اول هتلمونو پیدا کردیدم خیلی هتله خوشگلی بود بعد رفتیم فست فود پیدا کنیم اونقدر وسواس نشون دادیم تا ساعت 12 شد اخرش یه جایی رو رضایت دادیم و شام خوردیمو برگشتیم هتل. دوشنبه 10 تیر بعد اینکه صبحانه رو تو هتل خوردیم بابایی رفت دنبال کاراش و من رفتم 7تیر برا ...
20 تير 1392

تشریف بردیم 21 ماهگی

بعضی از دوستان حاشیه ساز من میگن بچه باید 21 رو تموم کنه تا بشه 21 ماهه مخصوصا ننه بنیتا و ننه پندار ولی من دوست دارم همون اولین روزی که 21 رو شروع میکنی بگم 21 ماهته حداقل این یه حقو دارم تو زندگی بابایمان از راه ابریشم امد و پروازشو 6 روز جلو انداخت تا زود برگرده امد با کوله باری از سوغاتی سوغاتیهایی که آموختنمان  دوست بداریم چشم به راه بودن را  سوغاتیهایی که 70 درصد سایزشون کوچیه برا طفل یکساله اخه من اینو کجای دلم بذارم  این بار اولش نیست آااا هر بار همین کارو میکنه میگم مگه تو سایز بچتو نمیدونی میگه:10 روزه  ندیده بودمش میگم عوضش 2 ساله که میبینیش تازههههه هر چی تو بازار دیده با wechat  برام عکسشو فر...
8 تير 1392

18-19-20 ماهگی گل پسر من تاج سر من

این پست در یک طول  3 هفته نوشته شده یا اصلاح شده یا اضافه شده مطلب پاک شده فقط خدا میدونه چقدر سخت بود این آپدیت یا بهتر بگم آپدیر به دیر بعد اخرین پستی که وبلاگت گذاشتم یعنی همون ماه شما یه سرماخوردگی داشتی یه مدتی هم کم اشتها شدی که پدرم در امد بعدش خدا رو شکر بهتر شد همون فروردین تولد بابایی بود که هیچ کادویی براش نخریدیم ایشالله همیشه سالم باشه سایش بالا سر منو شما اردیبهشت واکسن داشتیم که برا منو بابایی کابوسی بود ولی خدا رو شکر خیلی اذیت نشدی فقط روز دوم یکم بی طاقتی میکردی و پاتو میکشیدی همون ماه یه اسباب کشی بی خودی  داشتیم به یه خونه خیلی خوشگلتر  که دوباره برگشتیم سر خونه اولمون و متوجه شدم این خونه رو من خ...
20 خرداد 1392

17 ماهگی

ای گل نازم الان که برات مینویسم  عصر جمعه هست ساعت 7  شما و بابایی رو فرستادم خونه مادر بزرگ پدری تا یخورده استراحت کنم خیلی خستم حوصله ندارم بی خودی نمیدونم چرا شاید بدنم ضعیف شده چون اصلا به خودم نمیرسم آشپزخونه رو از دیشب تعطیل کردم فقط برا شما غذا درست میکنم و خودمون از بیرون میخوریم رستورانها و فست فودها غذاشونو کم کیفیت کردن اصلا بهم نچسبید.   دو روز بود که صبح با بابایی میرفتیم و  بعد شام بر میگشتیم  خونه مامان نجیب بودیم.  دیروز رو از صبح تا شب خونه بودیم دیشبو خوب نخوابیدم  بعد نهار هم تا خواستیم بخوابیم شما بیدار شدی و من الان اینجوریم اینجوری هم هستم و اینجوری و و و خلاصه چه مرگمه نمید...
13 اسفند 1391