روزهایی که گذشت
خیلی وقته وبتو آپدیت نکردم قبلا شبها اینکارو میکردم ولی شما الان خیلی دیر میخوابی
ویروس لعنتی
یه روز صبح متوجه شدم پاتو زمین نمیذاری و چهار دست و پا میری بردیمت دکتر گفت ویروسه 10 روز راه نرفتی آزمایش خون دادیم خدا رو شکر چیزیت نبود فقط دکترت گفت 2 هفته طول میکشه تا خوب بشی و چه کشیدم مااااا مردیمو زنده شدیم من از فکرت شبها نمیتونستم بخوابم همش میگفتی بغلم کنید روزی که متوجه شدیم داری راه میری همه از خوشحالی گریه میکردند آقاجون سرماخورده بود و نمیتونستیم بریم خونشون برا همین از همه بیشتر اون ناراحت بود برا اینکه شبها بتونه بخوابه قرص میخورد روزی که فهمید شما بهتر شدی آقاجونم خوب شد خلاصه اینکه سلامتی از همه چی تو دنیا مهمتره مخصوصا سلامتی بچه ادم در اولین فرصت نذرمونو ادا میکنیم.
مطلب بالا ماله این هفته هست بقیه از دوماه پیش تا حالا یعنی 2 ماهه دارم مینویسم .
راستی از همه دوستهای گلم که تو اون مدت که ارین مریض بود تلفنی یا اس ام اس یا وایبرو واتز آپو کلوپ و گروه حالمونو پرسیدن تشکر میکنم انشالا تو خوشیهاتون جبران کنم.
گل نازم 2 هفنه مونده به تولدت پدر بزرگ مهربون بابایی فوت کرد 4 روز قبلشم مادر عمو سعید به خاطر همین ما که میخواستیم تولدتو این بار مفصلتر بگیرم نشد و در پست قبلی ننوشتم چون میخواستم اون پستت شاد باشه خدا بیاموزتشون.
روزها میگذزه و شما شیرینتر و شیطونتر و حرف گوش نکن تر و بازیگوشتر میشی گاهی با خودم میگم چه خوبه فلان اخلاق پسرم شانس آوردم گاهی میگم خداااایا چرا این اینجوری میکنه خلاصه داری بزرگ میشی و رفته رقته با شیرین زبونیهات بیشتر خواستنی تر میشی قوربونت برم.
کارهای با نمکت حرفهای بامزت دلم میخواد بخورم تمومت کنم آخه کی رو دیدی پیپی بکنه بگه: آخ جوووون پیپی ، شب ساعت 12 بهم میگی نیر چایی بیار بابای بیچارت تا حالا از من چایی نخواسته میگم اگه جیش کنی شلوارت دیگه بهت شکلات(داگادودولات) نمیدم میگی: نده عمو محسن میخره تا نماز میخونم میایی رو سجادم میخوابی بالش و لحافتم میاری میگم بریم خونه مینا مهمونی میگی مهمون نه خونه مینا تا میخوام لالایی بخونم اول اسم پویا پسر خاله رو میاری اخه ما یه لالایی داریم اسامی افراد خانوادمونه که یکی یکی بهشون میگیم برن بخوابن خدا رو شکر الان دیگه پشت چراغ قرمزها نمیگی برو برو الان هی میگی سبز شد؟ سبز شد؟عاشق مسواک زدنی ولی حموم نه این عمو پورنگم که شده خوراک تیوی ما ، تا میرم خونه ماما جون آبمیوه گیرو میاری میذاری وسط سالون پیاز میاری پوستاشو میریزی تو ماشین آآآآآآی کیف میکنی به عشق آب هویج این کارو میکنی، تا یکم تو غذا خوردنت اسرار میکنم میگی خورد نکن یعنی اعصابتو تا میخوام شعر یا آواز بخونم میگی نخون نفسم عشقم عاشقتم این شیرینکاریها و شیرینزبونیهات منو بیشتر از پیش بهت وابسته میکنه خدا شما رو برا من حفظ کنه.
شبهای محرم میبردیمت دسته ببینی این بود که شما عاشق زنجیر و طبل شدی و ما هم برات خریدیم و تو خونه صدای طبل گوشهامونو نوازش میکرد
تو پست تولدت یادم رفت بنویسم یکی از هدیه های ما به شما این بود که بیمه عمر (نوجوان) شما رو که از بدو تولدت باز کردیم رو ارتقاع دادیم البته دست بابایی درد نکنه.
اولین برف امسال بی صبرانه منتظر بودم چون میدونستم خیلی تعجب میکنی و خوشت میاد صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم اونقدر برف امده که زمینو زمان تعطیل شده منتظر شدم بیدار بشی بعد برفو نشونت دادم قربون چشمای کوچولویه خواب الوت برم که گرد شده بود بعد صبحونه هم رفتیم جلوی در تا از نزدیک ببینیم .
و اما سفر 4 روزه ما به تهران بازم بدون شما
بابایی تهران کار داشت پیشنهاد داد تا همراهش برم منم از خدا خواسته ولی این بار اصلا دلم نمییومد تنهات بذارم ، نمی تونستم ببرمت چون راهمون خیلی طولانی بود و هوا سرد بماند که نگرانی از بارش برف ناگهانی فکرمونو مشغول کرده بود که مبادا تو راه بمونیم و وقتمون تلف بشه (هر چند موقع برگشت تو زنجان به برف خوردیم 2 ساعت معطل شدیم و چقدر بهمون سخت گذشت و خدا رحم کرد ما هم مثل ماشینهای دیگه تصادف و یا چپ نکردیم )چند روز مونده بود راه بیوفتیم هی راهها رو چک میکردیم 6 ساعت مونده بود حرکت کنیم من پشیمون شده بودم این بار واقعا نمیتونستم ازت دور بشم خلاصه راه افتادیم و میانگذره ارومیه که رد کردیم من آرومتر شدم . شما در این مدت پیش مامام جون و آقاجون بودی اینبار خونه ما ؛خاله و عمه مامان رباب هم میومدن بهتون سر میزدند دستشون درد نکنه.
اول اینو بگم با هرکی سلام و احوالپرسی میکردم بعدش تف میکرد تو صورتم که چرا باز آرینو نیاوردی
همون روز اول نهار کرج خونه آزاده عزیزم مهمون بودیم با بچه های کلوپ بابایی منو رسوند اونجا و خودش رفت تهران ولی بعضی از بچه ها زود رفتن تا به ترافیک نخورن حدیث جونو سیما جونو سهیلا جون به خاطر من بیشتر موندن چون قرار بود با اونها برگردم .
آزاده مهربونم دوست نازم باورم نمیشد که امده بودم خونت و دست پخت خوشمزتو میخوردم ،جلوی در که دیدمت گفتم وویییییی من اینجا چیکار میکنم؟ بعضی از دوستان رو برای اولین بار میدیم
بعد اینکه یخورده گپ زدیم زحمتو از خونه آزاده کم کردیمو راهی تهران شدیم یاااااااااا خدا چه روزی بود اونقدر خندیدیم تو ماشین راهو پیدا نمیکردیم از کرج خارج بشیم و آدرس پرسیدن سهیلا که منو روده بر کرده بود اون بوق زدناش موقع آدرس پرسیدن ،اخه مصیبت تو تهرانم گم شدیم آخه تهران خیلی بزرگ است کلییییییییییییییییییییییییییییی بهمون خوش گذشت این بابایی 7 ماهت اونقدر زنگ زد که کجایی بیا تا آرتا توپولی که بغل من خوابیده بود بیدار شد اونقدر گریه کرد بالا اورد و منو مورد عطر و اودکلن قرار داد بماند که من خودم چقدر اوق زدم خخخخخ البته کلاه خودشو گرفتم جلوی دهنش هیچی دیگه آخرش اقا منو پرت کرد پشت پیش سیما و حدیث خودش تنهایی نشست جلو اون خنده ها ش یادم نمیره وروجک بلا آخه بچه سهیلا همین میشه دیگه ولی عزیزمه زحمت کشید منو گذاشت هتل به روی ماه خودشو ماشینش تا رسیدم هتل دیدم آقای بابایی نشسته لابی نگو بچم گشنش بود رفتیم شام خوردیم دست بابایی درد نکنه هتل خوشگلی رزرو کرده بود آخه مامان عاشق هتله
صبح روز سه شنبه بعد صبحونه بابایی منو برد خونه مریم جون و خودش رفت دنبال کاراش قبل اینکه بریم تهران خاله مریم مامان هانا گلی برا سه شنبه نهار دعوتم کرده بود جای همه دنیا خالی یه پیتزا خوردم طعمش هنوز زیر دندونمه مریم سبحان و رومینا و سهیلا و گلاره جون هم امده بودند این سهیلای بیچاره رو من همه جا با با خودم بردم البته نه اینکه خودشم بدش بیاد هاااا مریم وسایل پیتزا رو آماده میکرد منم مرحله به مرحلشو تو وایبر برا اونا که نبودن نشون میدادم خیلی خوشمزه شده بود هانا هم رفته بود مهد بعد نهار مامانش رفت دنبالش وای که چقدر خوشگل الف با رو میخوند تازه انگلیسیشم بلد بود ماشالله بعد نهار همه ولو شدیم وسط سالن و کلی صحبت کردیم چه روز خوبی بود خداااا کاش هر روز میتونستم با دوستام باشم بعدشم که سهیلا جون منو رسوند هتل
همون شب سه شنبه بود که خستگی راه تازه فهمیدم از خستگی خوابم نمیبرد با کمال بی ادبی قرار چهارشنبه صبح رو که قرار بود بریم تهران گردی با آزاده و مائده و مریم رو کنسل کردم الان خیلی پشیمونمفقط رفتم اطراف هتل کمی خرید کردم بابا هم از صبح رفته بود دنبال کاراش بعد از ظهرم که خونه شیما جونم دوره بود مریم جون مهربون امد هتل برم داشت خیلی زحمت کشید تا ادرسو پیدا کرد رسما ماشین گرفته بود منو چجوری این بچه ها این مسیرها رو تو ماشین تحمل میکنن خدا میدونه البته بیشترش به خاطر ترافیکه و از اینجا هم بگم هر مادر تهرانی در جیبش چند تا صدا خفه کن دارد وقتی بچه بیچاره صدایش در میآید زود تنقلات در میاورند میدهند به طفلیها
بعضیها خیلی با نمک بودند مثل گلاره که برا بار اول میدیدم دخترش که از خودش با نمکتر بود
شیما قربونش برم خیلی زحمت کشیده بود خیلی چیزهای خوشمزه ای خوردیم اونجا هم بعضی از دوستامو برا اولین بار میدیم ماشالله من خیلی دوست دارم خدا حفظشان کن خیلی هم مهربان هستند عین گل میمانند باز این بابای 7 ماهه ات نگذاشت من با خیال راحت بنشینم هی زنگ میزد و میگفت بیام دنبالت نمیدونم چرا اینقدر زود ادرسو پیدا کرد و ماجرای مهمون بازی من خونه شیما تمام شد.
خاله آزاده مثل دفعه پیش برات کادو گرفته بود تا بیارمش برا شما دست گلت درد نکنه دوست مهربونم خیلی دوستت دارم.
خلاصه خیلی بهم خوش گذشت شارژ شارژ شدم و انرژی دارم در حد تیم هسته ای 5+1 خدا کنه تا مدتها اثرش بمونه چون معلوم نیست دیگه کی میرم تهران اینبار شما رم میبرم گلممممممم
شب یلدا هم خیلی بهمون خوش گذشت خدا رو شکر میکنم که امسالم هم همه خانواده سالم و سلامت پیش هم بودیم . زهرا و مهسا و رضا نبودند ولی هر جا بودنند سلامت بودند شام با عمه اینا خونه حسین بابا بودیم بعد شام برای احیای مراسم خونه آقاجون رفتیم
بعدشم که جمعه 20 دی تولدم بود یه تولد 3 نفری گرفتیمو 3 روز مهمون بابایی بودیم سومین سالیه که با تو شمع فوت میکنم و کیک میخورم میشه تا 80 سالگیم باهام باشی؟ کیک ببریم شمع فوت کنیم بیشتر از اون از خدا عمر نمیخوام فقط آرزو میکنم خدا اونقدر بهم عمر بده که تو رو پیش خانوادت همسرت و فرزندانت ببینم سالم و خوشبخت و موفق بابایی هم پیشمون باشه تا زود زود شمع ها رو روشن کنه البته اگه تا اون موقع دستاش نلرزه و شما عشق شمع فوت کردنو به نوه هام بدی وااااااااااااااااااااای ذوق کردم کاشکی همین الان دامادت کنم.
خدایا به اندازه همون قدر که سپاسگذارتم همونقدرم دوستت دارم یعنی بی نهایت.
یکی از ماهگردیهات فک کنم 26 ماهگیت بود
وقتی نماز میخونم این برنامته شیطونک
هر وقت بریم اینجا همیشه روی این نیمکت میخوابی
اینها رو آویزون خودت میکنی بعد تو اینه خودتو نگاه میکنی تازه با بابایی هم همین کارو میکنی
وقتی منو بابایی رو دیدی اصلا ذوق زده نشدی منو بابایی خشکمون زده بود بعد زود رفتیم اینا رو آوردیم شاید تحویلمون بگیری بعد امدی نشستی بغلم سرتو گذاشتی رو شونم
خونه ازاده کرج این عکس از وبلاگ حدیث برداشته شده
پیتزاخونگی مریم جون
مهمونی خونه شیما جون
یعنی تو تهران ادم اصلا نمیتونه شئونات داشته باشه همین که فتو شاپ بلدم خیلی به خودم میبالم
راستش خیلی عکسهای با حالی گرفتم از این 3 روز ولی طبق همون شئونات نینی وبلاگ نمیشه اینجا گذاشت آخه فتوشاپ هم اندازه داره میان ادمو میدزدند با این هنری که من دارم.
یعنی تو اون مسیرها با او ترافیک شئونات میره پی کارش قربونش برم تهرونم فول بود یعنی راهنمای تهران بزرگ تو اون خلاصه بود یعنی فقط نمیدونم چرا زود زود از مجید میپرسید که کجاییم فکرشو بکن یه همچین هم وطنایی دارم من.