آرينآرين، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

آرين منيم مارآليم

18-19-20 ماهگی گل پسر من تاج سر من

این پست در یک طول  3 هفته نوشته شده یا اصلاح شده یا اضافه شده مطلب پاک شده فقط خدا میدونه چقدر سخت بود این آپدیت یا بهتر بگم آپدیر به دیر بعد اخرین پستی که وبلاگت گذاشتم یعنی همون ماه شما یه سرماخوردگی داشتی یه مدتی هم کم اشتها شدی که پدرم در امد بعدش خدا رو شکر بهتر شد همون فروردین تولد بابایی بود که هیچ کادویی براش نخریدیم ایشالله همیشه سالم باشه سایش بالا سر منو شما اردیبهشت واکسن داشتیم که برا منو بابایی کابوسی بود ولی خدا رو شکر خیلی اذیت نشدی فقط روز دوم یکم بی طاقتی میکردی و پاتو میکشیدی همون ماه یه اسباب کشی بی خودی  داشتیم به یه خونه خیلی خوشگلتر  که دوباره برگشتیم سر خونه اولمون و متوجه شدم این خونه رو من خ...
20 خرداد 1392

17 ماهگی

ای گل نازم الان که برات مینویسم  عصر جمعه هست ساعت 7  شما و بابایی رو فرستادم خونه مادر بزرگ پدری تا یخورده استراحت کنم خیلی خستم حوصله ندارم بی خودی نمیدونم چرا شاید بدنم ضعیف شده چون اصلا به خودم نمیرسم آشپزخونه رو از دیشب تعطیل کردم فقط برا شما غذا درست میکنم و خودمون از بیرون میخوریم رستورانها و فست فودها غذاشونو کم کیفیت کردن اصلا بهم نچسبید.   دو روز بود که صبح با بابایی میرفتیم و  بعد شام بر میگشتیم  خونه مامان نجیب بودیم.  دیروز رو از صبح تا شب خونه بودیم دیشبو خوب نخوابیدم  بعد نهار هم تا خواستیم بخوابیم شما بیدار شدی و من الان اینجوریم اینجوری هم هستم و اینجوری و و و خلاصه چه مرگمه نمید...
13 اسفند 1391

دیگه نمیرسم وبلاگت رو به روز کنم

عزیزترین کسم تو دنیااااااا اصلا اذت معذرت نمیخوام که نمیرسم وبلاگت رو اپ کنم خوب نمیذاری که مادر تقسیر خودته از بس خستم میکنی دیگه حوصله هیچ کاری نمیمونه برام وقتی هم که خوابی از خستگی نفسم نمیکشم   از ماه تولدت به اینور ارین نگوووووووووو بلا بگوووووو . چهارده ماهگیت به خوبی خوشی گذشت کارهای زیادی یاد گرفتی کلمه های زیادی رو بلد شدی بگی مامان تنبلت حتی برای شب یلدا مطلب نذاشت میدونی پسر گلم میخوام از این به بعد خاطراتت رو تو یه دفتر خاطرات بنویسم البته اگه دوستای مامانی اجازه بدن اینجا هر از گاهی مطلب یا عکس بذارم چیکااااااااااااااااااااااااار کنم سختمه یه روزی از روز های خدا  صبح بیدار شدی صبحانه خوردی و یک ساعت بعد صبحا...
6 اسفند 1391

خلاصه روزهاي كه گذشت

مارآليم روزي كه خبر بارداريم رو به بابايي دادم رو فراموش نميكنم . چند روز قبل از آزمايش شك كرده بودم شب قبل آزمايش با بيبي چك تست كردم وقتي خط دوم نمايان شد خشكم زده بود چند دقيقه بي حركت موندم بعد خندم گرفت ولي به بابا چيزي نگفتم خواستم مطمعا بشم فرداش رفتم دكتر فرداي اونم آز دادم بعد از ظهر جوابشو گرفتم. من واقعا باردار بودم   رفتم خونه مامانم به هيچ كس چيزي نگفتم ميخواستم خودم حسابي با اين اتفاق حال كنم شب كه بابايي امد دنبالم تو ماشين بهش گفتم كه من باردارم  وسط خيابون ماشين رو نگه داشت و به من زل زد از خوشحالي چشماش پر اشك شد.    يادش به خير شب و روز نداشتيم چه روزايي داشتيم. ماماني من دوستاي نيني سايتيمو خيلي دوووووس دارم ...
1 دی 1391

چهارده ماهگی

دیگه برام وقت آزاد نمیذاری بمونه که بیام وبلاگتو اپ کنم خیلی بلا و شیطون شدی همه جای خونه رو زیر پا میذاری هر جا دلت خواست میری از این بابت کمی راحت شدم چون اگه حوصلت سر بره خودت پا میشی برا خودت سرگرمی پیدا میکنی ولی با این حال من باز سر پا هستم و باز چای هایم سرد میشه خیلی با نمک راه میری اوایل که دستهاتو بالا نگه میداشتی تا تعادلتو حفظ کنی الان دستات امده پایین شبها خیلی دیر میخوابی یک هفته هست که خواب ساعت 11:30 صبح  شما حذف شده البته امشب 11 خوابیدی وقتی از خونه مامان نجیب میومدیم دم در خودمون تو ماشین خوابیدی طفلک بچم از خوابت من و بابایی خوشحال شدیم الان بابا داره تیوی نگاه میکنه  چهلمین بار مختارنامه رو میبینه امدیم که ب...
11 آذر 1391

13 ماهگی

پسر گلم پارسال این موقع شما 13 روزه بودین تازه نافت افتاده بود و ما 2 هفته رفتیم خونه مامان نجیب 7 روز مونده بود به تولدت  شما رسما راه رفتی بابایی   باز رفته بود  سفر کاری  بعد 2 هفته که امد دید شما راه میری منم بهشون نگفته بودم تا ذوق مرگش کنیم    سوپرایز شما تنها به بابایی این نبود شما که بابا میگفتی الان به بابا عمو میگی آآآآآآآآی بابای  بدش میاد تکه کلامت شده اینه و اونه  کلمه گل، عمو، اوع یعنی چیزی که نباید بخوری ، جیز، هام, الو  میگی صدای همه وسایل برقی رو در میاری همشون یه صدا دارن به هواپیما  و پیریز برق خیلی علاقه داری تا یخچالو باز میکنم میایی و با  وسایل توش...
13 آبان 1391